ظهور و تکوین مکتب فرانکفورت



چکیده

مکتب فرانکفورت با نام مؤسسة تحقیقات اجتماعی در آلمان در سال 1923پایه‌گذاری شد.

این رویکرد از نظریات کارل مارکس1 الهام گرفته است و نخستین‌بار با تحلیل انتقادی افکار فلسفی و در مرحلة بعد با انتقاد از ماهیت نظام سرمایه‌داری شکل گرفت، با این حال هدف غایی این مکتب آشکار ساختن دقیق‌تر ماهیت جامعه است. در این مقاله سعی شده است با توجه به میان‌رشته‌ای بودن بحث مکتب فرانکفورت ضمن مرور مبانی و مفاهیم این رویکرد، تأثیرات آن در جغرافیا و آموزش جغرافیا مورد کاوش و بررسی قرار گیرد. روش تحقیق در این مقالة توصیفی ـ تحلیلی بر مبنای استفاده از مدارک و مطالعات کتابخانه‌ای بوده است. نتایج تحقیق نشان داد که این رویکرد خدمات عمده‌ای به دیالکتیک و ذهن‌گرایی داشته است. جبهه‌گیری مکتب فرانکفورت در مقابل نظام سرمایه‌داری و شکل تأثیر آن در جغرافیا به‌صورت به‌وجود آمدن مکتب جغرافیای رادیکال و رویکرد اقتصاد سیاسی در این علم است. موضوع اصلی مطالعات این رویکرد در مورد جغرافیا بیشتر بر شکل جدید سلطة انسان بر طبیعت از طریق علم و فناوری و بهره‌برداری فنی انسان از طبیعت معطوف بوده و تأکید عمدة پیروان مکتب بیشتر به برقراری ارتباط منطقی با محیط طبیعی است. این مکتب در امر آموزش جغرافیا بر استفاده از رویکرد جغرافیای رفتاری و روش‌های کیفی تأکید دارد.

کلیدواژه‌ها: مکتب فرانکفورت، جغرافیا، نظریة انتقادی، آموزش جغرافیا

مقدمه

مکتب فرانکفورت یکی از مکاتب عمده در میان مکاتب جامعه‌شناسی به شمار می‌رود که از مارکسیسم الهام گرفته است، ولی از آنجا که وعده‌های مارکسیسم در مورد انقلاب طبقة پرولتاریا و سرنگونی نظام سرمایه‌داری به دلیل تناقضات درونی آن، هیچ‌یک تحقق نیافت، مکتب فرانکفورت از مارکسیسم گسست. دیدگاه مکتب فرانکفورت یک دیدگاه انتقادی است و این مکتب بیشتر به سطح فرهنگی توجه دارد و رهایی نوع بشر را هدف خود قرار داده است. مفهوم عمدة نظریة انتقادی ارائة تحلیل‌های انتقادی از مسائل و معضلات جامعه است؛ به همین دلیل این نظریه اساساً یک نظریة ارزشی و سنجشی به شمار می‌رود. لذا با جریاناتی نظیر پوزیتیویسم که معتقد به بی‌طرفی و غیرارزشی بودن علوم اجتماعی است، به شدت مخالفت می‌کند. عنصر مسلط در نظریة انتقادی همانا دفاع از عقل2 است، یعنی قوة انتقادی که معرفت را با دگرگونی جهان سازگار می‌کند تا امکان شکوفایی و آزادی انسان را افزایش دهد (گیدنز، 1378: 192). از بنیان‌گذاران مکتب فرانکفورت می‌توان ماکس هورکهایمر3، تئودور آدورنو4، والتر بنیامین5 و هربرت مارکوزه6 را نام برد. از سویی از مهم‌ترین نظریه‌پردازان این مکتب، یورگن هابرماس7 است که می‌توان وی را وارث مکتب فرانکفورت و مهم‌ترین عضو آن دانست که توانست این مکتب را بعد از دهة 1970، یعنی دورة افول آن، از بن‌بست رو به زوال برهاند. مهم‌ترین پرسشی که در این مقاله سعی شده به آن پاسخ داده شود، این است که اصولی کلی این مکتب چیست و انتقادگرایی چه تأثیری در جغرافیا و آموزش آن داشته است؟

ظهور و تکوین مکتب فرانکفورت

نهادی که رویکرد فرانکفورت بر پایة آن شکل گرفت، مؤسسة تحقیقات اجتماعی بود که رسماً در سال 1923 با فرمانی از سوی وزارت آموزش‌وپرورش آلمان تأسیس و به دانشگاه فرانکفورت وابسته شد. ولی خود مؤسسه حاصل چندین برنامة رادیکال بود که فلیکس ویل8 در اوایل دهة 1920 اجرای آن‌ها را برعهده داشت.

از سال 1930 با مدیریت هورکهایمر، مؤسسة جایگاه و هویت برجسته‌ای پیدا کرد. پی‌ریزی مؤسسه در شرایط ویژه ناشی از پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه و شکست انقلاب‌های اروپای مرکزی به ویژه در آلمان صورت گرفت (پاتمور، 1380: 13).

دوره‌های تاریخی

در تاریخ مؤسسه و مکتب فرانکفورت در عمل می‌توان به چهار دورة مشخص اشاره کرد:

دورة اول بین سال‌های 1923 تا 1933 است؛ زمانی که تحقیقات انجام شده در مؤسسه کاملاً متنوع و متفاوت بود و به هیچ‌وجه ملهم از برداشت خاصی از اندیشة مارکسیستی، به گونه‌ای که بعدها در نظریة انتقادی گنجانده شد، نبود.

دورة دوم، شامل دوران تبعید در آمریکای شمالی از 1933 تا 1950 است که در آن دیدگاه‌های متمایز نظریة انتقادی نوهگلی قاطعانه به عنوان اصول راهنمای فعالیت‌های مؤسسه تثبیت شد. در آثار این زمان به جای تاریخ یا اقتصاد، فلسفه نقش برتر را به خود اختصاص داده بود.

دورة سوم، یعنی از زمان مراجعت مؤسسه به فرانکفورت در سال 1950، آرا و دیدگاه‌های اصلی «نظریة انتقادی» به روشنی در شماری از آثار عمدة متفکران و نویسندگان عضو مؤسسه تدوین شد. این ایام، دورة تأثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود. از اوایل دهة 1970 یعنی ایامی که می‌توان آن را به عنوان دورة چهارم در تاریخ مکتب تلقی کرد، تأثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و با مرگ آدورنو (1969) و هورکهایمر (1973) عملاً حیات آن به عنوان مکتب متوقف شد. مکتب فرانکفورت در سال‌های آخر حیات خود از مارکسیسم، که زمانی منبع اصلی الهام‌بخش آن بود، فاصلة زیادی گرفت (باتمور، 1380: 15ـ16).

مؤسسه پس از بازگشت به فرانکفورت در سال 1950 در شکل جدید و احیا شدة خود، ویژگی یک مکتب فکری کامل را پیدا کرد.

نظریه‌ پردازان مکتب

در میان آثاری که این رویکرد در طول سال‌ها فعالیت خود، در جزوه‌های مجلة تحقیقات اجتماعی انتشار داد بیشتر از ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو یاد می‌شود (پوینده، 1386: 137). اهمیت هورکهایمر در فلسفه از مقالات نظام‌وار او و از همکاری‌های بعدی‌اش با تئودور آدورنو در نگارش دیالکتیک روشنگری (1947) سرچشمه می‌گیرد. نظریة انتقادی جامعه از نظر هورکهایمر صورت‌بندی مجدد نظریة مارکسیستی است به گونه‌ای که تحقیق تجربی را با تفکر فلسفی درمی‌آمیزد (نجف‌زاده، 1387: 93).

هربرت مارکوزه از دیگر نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت، عقیده داشت که وعدة وقوع حقیقی سوسیالیسم که مارکس مطرح می‌کند از اشتباهات اوست. زیرا جبری در کار نیست (تنهایی، 1383: 254). وی می‌گوید، چون کشورهای سرمایه‌داری بورژوازه شده‌اند، نقش انقلابی خود را از دست داده‌اند و این وظیفه برعهدة روشنفکران به‌ویژه دانشجویان قرار گرفته است (فکوهی، 1381: 280).

از دیگر بزرگان مکتب، تئودور آدورنو در فلسفه‌اش رهایی از ناهمسانی را دنبال می‌کند. روش وی برای رهایی، استفاده از دیالکتیک است (نجف‌زاده، 1381: 100ـ104).

از جمله اعضای نسل دوم مکتب فرانکفورت می‌توان یورگن هابرماس، رالف دارندورف9، گرهارد برنت10، کلاوس اوفه11، آلفرد اشمیت12 و آلبرشیت وِلمر13 را نام برد که از این بین، برجسته‌ترین مهرة نسل دوم و معمار اصلی نظریة نوانتقادی، یورگن هابرماس است. وی بر این نکته تأکید می‌کند که مفاهیم علم، ارزش و گرایش نمی‌توانند از هم مجزا شوند (تنهایی، 1383: 602). از نظر هابرماس کل دانش را باید در چارچوب علایق بشری عاملان کنشگر درک کرد. تلاش وی بر آن است تا نشان دهد چگونه دانش هم به پیشبرد عقل کمک می‌کند و هم در خدمت علایق بشری است (جلالی‌پور، 1387: 241).

مفهوم نظریة انتقادی

اکثر تحلیل‌ها و تبیین‌های فرانکفورتی متأثر از نظریات کلاسیک هگل و مارکس و نظریة‌ انتقادی میراث فلسفی ـ اجتماعی مکتب فرانکفورت است.

در این میان، ریموند گاس14 تعاریف مختلف نظریة انتقادی را به‌گونه‌ای بسیار دقیق و موجه بدین‌گونه دسته‌بندی می‌کند:

ـ نظریة انتقادی جایگاه ویژه‌ای را به عنوان راهنمای عمل انسانی دارد، زیرا هدف این نظریه ایجاد روشنگری در کارگزارانی است که به آن‌ها عقیده دارند تا مشخص کنند منافع و علایق حقیقی آن‌ها چیست و نیز این نظریه ذاتاً نظریة رهایی‌بخش است تا کارگزاران را از قید اجبار رها سازد.

ـ نظریه‌های انتقادی از محتوای شناختی15 برخوردارند، یعنی اشکالی از معرفت16 هستند.

ـ نظریه‌های انتقادی به لحاظ معرفت‌شناختی17 تفاوت اساسی با نظریه‌های علوم طبیعی دارند (نوذری، 1384: 129-130).

در واقع بهترین برخورد با نظریة انتقادی، شناخت آن به منزلة شاخه‌ای از جامعه‌شناسی است. این مطلب هیچ‌جا شفاف‌تر از معنایی که گرداگرد خود مفهوم نقد وجود دارد مشخص نمی‌شود. مکتب فرانکفورت علاوه بر معنای نقد در مقام تفکر مخالف و در مقام فعالیت افشاگری و بیدارگری مرهون دو معنای تازة نقد نیز هست که میراث روشنگری را دریافته است. در معنای نخست، نقد حاکی از تأمل روی شرایط معرفت ممکن است دربارة توانایی‌های بالقوة موجودات بشری باشد و ریشه‌های این معنای نقد به کانت باز می‌گردد. معنای دوم اصطلاح نقد، حاکی از تأمل روی نظامی از قید و بندهایی است که آفریدة بشرند (کانرتون پل، 1385: 14-17).

به‌طور کلی خصوصیات اصلی این مکتب را می‌توان در داشتن دید دیالکتیک، انتقاد بر پوزیتیویسم، توجه به روبناها و به‌ویژه قلمرو فرهنگ، داشتن دید انتقادی، تعبیر جدید از طبقة کارگر، میان‌رشته‌ای بودن تحقیقات، تعبیر خاص از آگاهی طبقاتی و عدم قبول ایده‌های مارکسیسم دانست.

اهداف عمده

هدف مؤسسة پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت این بود که به کمک ساختار سازمانی خود از برنامة نظریة انتقادی پشتیبانی کند. در این راستا هدف بنیادین نظریة انتقادی این بود که تمام رشته‌های علوم اجتماعی را در پروژة نظریة ماتریالیستی جامعه دربرگیرد. از این طریق، نظریة انتقادی جامعه بر ناب‌گرایی نظری غلبه کرد و بستری را برای ادغام پرثمر و نتیجه‌بخش علوم اجتماعی آکادمیک و نظریة مارکسیستی به‌وجود آورد (نجف‌زاده، 1381: 71).

از سویی نظریه‌پردازان رویکرد فرانکفورت با توسعة متوالی یا هم‌زمان نقدت کاپیتالیسم، نقد ایدئولوژی‌های فاشیستی، نقد فقر حاصل از ادغام سرمایه‌های فرهنگی در تولید انبوه صنعتی و نقد شکل‌های متفاوت آگاهی کاذب خاص جوامع پس از جنگ، آگاه بودند که تبیین وظایف اصلی اندیشه براساس نقد را از مارکسیسم به ارث برده‌اند، چنان‌که نام‌گذاری نظریه‌های انتقادی برای توصیف هدف مکتب فرانکفورت به راحتی جاافتاد (کوسه ایو و استفن آبه، 1385: 89).

به‌طور کلی هدف مشترک و بنیادین همة تئوری‌های انتقادی دست یافتن به جامعه‌ای آزاد از کلیة اشکال سلطه با استفاده از انتقاد است (زیاری، 1383: 24).

نظریه‌های مورد انتقاد مکتب فرانکفورت

مکتب انتقادی دربرگیرندة انتقاد از جامعه و نیز نظام‌های گوناگون معرفتی است، اما هدف غایی آن افشای دقیق‌تر ماهیت جامعه است. انتقادات مکتب فرانکفورت بر نظریه‌ها و مکاتب دیگر براساس مکتب فلسفی، روش‌شناسی علم، علوم و فلسفة اجتماعی قابل طبقه‌بندی است.

انتقاد به نظریة مارکسیستی: رویکرد فرانکفورت نظریة مارکسیستی را به لحاظ مکتب فلسفی مورد انتقاد قرار می‌دهد. در واقع نظریة انتقادی گونة دیگری از نظریة مارکسیستی است که انتقاد از نظریة مارکسیستی را نقطة آغاز کارش قرار می‌دهد. نظریه‌پردازان انتقادی بیشتر از همه از جبرگرایان اقتصادی رمیده‌اند. اما بیشترشان نومارکسیست‌ها را به‌خاطر تفسیر مکانیکی آن‌ها از آثار مارکس آماج انتقادها قرار می‌دهند. نظریه‌پردازان انتقادی بر این نیستند که جبرگرایان اقتصادی به دلیل تأکید بر قلمرو اقتصادی به خطا رفته‌اند، بلکه یادآور می‌شوند که آن‌ها باید به جنبه‌های دیگر زندگی اجتماعی نیز توجه کنند.

انتقاد به اثبات‌گرایی: این نظریه‌پردازان انتقادی به لحاظ روش‌شناسی علم، انتقاداتی را بر اثبات‌گرایی وارد می‌کنند. دست‌کم بخشی از انتقادها به اثبات‌گرایی و به انتقاد از جبرگرایی اقتصادی ارتباط پیدا می‌کند. اثبات‌گرایی این فکر را می‌پذیرد که یک روش علمی قابل به‌کارگیری در همة رشته‌های تحقیقی وجود دارد. از جمله مواردی که مکتب انتقادی در مورد آن به اثبات‌گرایی تاخته این است که اثبات‌گرایی گرایش به جبروارکردن جهان اجتماعی دارد. اثبات‌گرایان کنش‌گرایان را نادیده می‌گیرند (ریتزر، 1379: 204).

اما نظریه‌پردازان مکتب انتقادی اعتقاد دارند که عینیت علوم طبیعی را نمی‌توان به‌طور مستقیم به علوم اجتماعی انتقال داد، زیرا علوم اجتماعی با مجموعه‌ای از پیش تفسیرشده از رخدادها سروکار دارد، یعنی با دنیای اجتماعی که در آن مقوله‌های تجربه قبلاً از طریق رفتار معنادار افراد شکل گرفته است (گیدنز، 1378: 198).

انتقاد از جامعه‌شناسی: این مکتب به جامعه‌شناسی به‌خاطر علم‌گرایی و اینکه روش علمی را به هدفی فی‌نفسه تبدیل ساخته، حمله‌ور شده است. همچنین جامعه‌شناس را نیز به پذیرش وضع موجود متهم کرده است. مکتب انتقادی معتقد است که جامعه‌شناسی از جامعه، انتقادی جدی نمی‌کند و نمی‌خواهد از ساختار اجتماعی موجود فراتر رود. رویکرد انتقادی جامعه‌شناسان را به چشم‌پوشی از افراد متهم می‌کند (نوذری، 1384: 210).

انتقاد از جامعة نوین: نظریه‌پردازان انتقادی بر پایة فلسفة اجتماعی به انتقاد از جامعة نوین و فرهنگ پرداخته‌اند. بیشتر کارهای رویکرد انتقادی، انتقاد از جامعة نوین و اجزای سازندة آن است که جهت‌گیری آن نیز معطوف به سطح فرهنگی و واقعیت‌های جهان سرمایه‌داری نوین بوده است؛ بدین معنا که کانون تسلط در جهان نوین اقتصاد به قلمرو فرهنگی انتقال یافته است. با وجود عقلانیت ظاهری زندگی نوین، مکتب انتقادی جهان نوین را سرشار از عدم عقلانیت می‌داند. بدین‌سان مکتب انتقادی بر سرکوبی فرهنگی فرد در جامعة نوین تأکید دارد.

انتقاد از فرهنگ: در انتقاد از فرهنگ، فریدمن معتقد است که مکتب فرانکفورت بیشترین توجهش را به قلمرو فرهنگی متمرکز کرده است. صنعت فرهنگی، فرهنگ توده‌ای را تولید می‌کند که در آن دو چیز بیش از همه نظریه‌پردازان انتقادی را نگران می‌کند. نخست اینکه آن‌ها نگران دروغین بودن این فرهنگ‌اند و دیگر آنکه نظریه‌پردازان انتقادی از تأثیر ساکت‌کننده و سرکوبگر این فرهنگ بر مردم هراسان‌اند (ریتزر، 1379: 204).

خدمات عمدة نظریة انتقادی

ذهن‌گرایی: خدمت عمدة مکتب انتقادی کوششی است که این مکتب برای جهت‌گیری نظریة مارکسیسی در جهت ذهنی به عمل آورده است. گرچه این کوشش با نقدی از مادی‌اندیشی مارکس و تأکید سرسختانه‌اش بر ساختار اقتصادی همراه بوده، اما در فهم عناصر ذهنی زندگی اجتماعی نیز خدمت شایانی برای ما انجام داده است. خدمت ذهنی مکتب انتقادی در هر دو سطح فردی و فرهنگی بوده است.

دیالکتیک: تأثیر عمدة دیگر نظریة انتقادی علاقه‌مندی به دیالکتیک به‌طور عام و نیز انواع تجلی‌های خاص آن است. رهیافت دیالکتیکی در کلی‌ترین سطح آن به معنای تأکید بر جامعیت اجتماعی است (ریتزر، 1379: 205-207).

دیالکتیک، وساطت میان امر خاص و امر عام و میان تمامیت اجتماعی و پاره‌هایش است و هیچ‌یک از اصطلاحات آن بر اصطلاحات دیگر اولویت منطقی یا زمانی ندارد و این در مورد همبستگی میان اضداد نیز صادق است (کوسه ایوواستفن آبه، 1385: 45).

نقد مکتب

آرای مکتب فرانکفورت در واقع از دو جهت اصلی مورد حمله واقع شد: از یک‌سو از جانب کسانی که برچسب علمای اجتماعی «پوزیتیویست» یا اثبات‌گرا دارند و از سوی دیگر از جانب مارکسیست‌ها. نقد اصلی هر دو جناح یکی بود، ولی به دو زبان مختلف. نظریة انتقادی اندیشه‌پردازی توخالی است. این نظریه اغلب به زبانی تعمداً گنگ و مبهم بیان می‌شود و بخش عمدة این نظریه از نظر منطقی بی‌معناست. اما نقد مارکسیستی این نظریه فقط مختصری آن را بی‌ارزش و مردود می‌داند (کریب این، 1378: 266-267).

رویکرد فرانکفورت از جنبه‌های دیگر نیز مورد انتقاد قرار گرفت؛ از جمله اینکه نظریة انتقادی متهم به اتخاذ یک موضع ضدتاریخی شده است به‌گونه‌ای که انواع رویدادها را بدون توجه کافی به زمینة تاریخی و تطبیقی آن‌ها مورد بررسی قرار داده است. انتقاد دیگری که به این مکتب وارد شده این است که عموماً اقتصاد را نادیده می‌انگارد و سرانجام اینکه نظریه‌پردازان انتقادی گرایش به این استدلال دارند که طبقة کارگر به عنوان یک نیروی انقلابی ناپدید شده است، در حالی‌که این برداشت با تحلیل مارکسیستی سنتی کاملاً مغایرت دارد.

انتقاد دیگر از این رویکرد آن است که اعضای مکتب فرانکفورت خود را مافوق ستیز و کشمکش قرار دادند و به استنثای مارکوزه هیچ‌کدام از آن‌ها از جنبش‌های دانشجویی حمایت نکردند. انتقاد جزئی‌تر این است که اعضای مکتب فرانکفورت بیشتر از زوال سخن گفته‌اند و در تحلیل‌های خود، در توجه به فرهنگ و جبرگرایی فرهنگی دچار افراط شده‌اند (ریتزر، 1379: 210)

وضعیت کنونی

هم‌اکنون نظریة انتقادی در آلمان در دوران گذار به‌سر می‌برد. در ابتدا سنت 75سالة مکتب فرانکفورت به وسیلة ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو و پس از آن به وسیلة یورگن هابرماس راهبری شد، هر چند هابرماس و سایر اعضای نسل دوم هنوز فعالیت می‌کنند، اما بازنشستگی وی در سال 1944 نشان‌دهندة پایان این دوره و ظهور نسلی جدید در نظریة انتقاد اجتماعی است که به‌دست آکسل هونث18 هدایت می‌شود. نسل سوم، یعنی نسل بعد از سال 1968 و جنبش‌های اجتماعی در دهة 1970 پدید آمد. در واقع می‌توان گفت که در میان نسل سوم مکتب فرانکفورت، تنها یک شخصیت واقعاً به زنده نگه داشتن پروژة نظریة اجتماعی انتقادی، آن هم در چشم‌انداز کاملاً هابرماسی آن نزدیک شده است؛ او آکسل هونث، استاد فلسفة اجتماعی دانشگاه فرانکفورت است.

امروزه موضوعات محوری نسل سوم پیرامون این مسائل است: 1. برداشتی از تاریخ و جامعه، که مبتنی بر نزاع و شناخته‌شدن توسط گروه‌های اجتماعی است؛ 2. متن‌گرایی، در بنیان‌های هنجاری ساختار عمیق تجربة ذهنی؛ 3. توجه به «سایر خردها». این سه موضوع نقاط مهم تقابل هونث با هابرماس و نسل دوم را باز می‌نمایاند (اندرسون جوئل، 1383: 20-25).

تأثیر انتقادگرایی در جغرافیا

رویکرد فرانکفورت، پرداختن به موضوعات و تحقیقات میان‌رشته‌ای است و علم جغرافیا نیز به عنوان دانش محیط‌شناسی جزء علوم میان‌رشته‌ای است و جهت‌گیری و گرایش‌های این علم براساس نگرش و نیاز محققان صورت می‌گیرد. هم‌اکنون هیچ علمی به تنهایی مدعی حل مسائل پیچیده و مرکب جهان امروز نیست. علم جغرافیا به دلیل آمیختگی فراوان و پیچیدگی و ضرورت‌ها، رهنمودهای جدیدی را به علوم مختلف در عرصه‌های مختلف ارائه می‌کند.

ماهیت میان‌رشته‌ای بودن، نقطة قوت علم جغرافیا می‌شود، زیرا این علم با تلفیق یافته‌های سایر رشته‌ها بینشی قوی را دربارة مسائل واقعی در مکان‌های متفاوت به محققان ارائه می‌دهد. میان‌رشته‌ای بودن جغرافیا به جغرافی‌دانان اجازه می‌دهد تا به ساختارهای فضایی ایجادشده از هر پدیده که محصول رابطة انسان و محیط جغرافیایی است، توجه و آن را تحلیل کنند (پوراحمد، 1388: 291).

به جرئت می‌توان گفت که نظریة انتقادی در علم جغرافیا در  طول تمام دوران‌ها تأثیرگذار بوده است. ساده‌ترین ارتباط مکتب فرانکفورت با جغرافیا در این است که شرایط و ویژگی‌های خاص فضایی و مکانی با توجه به شرایط زمانی در خلق این نظریه مؤثر بوده است. کاربرد نظریة انتقادی در جغرافیا، همواره در انتقاداتی که مکاتب مختلف جغرافیایی نسبت به هم وارد کرده‌اند مشهود است، از جمله انتقاداتی که ویدال دولابلاش19 از مکتب امکان‌گرایی بر مکتب جبرگرایی فردریک راتزل20 وارد کرده است، زیرا راتزل با تأثیرپذیری از نظریات داروین و لامارک معتقد بود که محیط طبیعی به عنوان یک عنصر قوی در شکل‌گیری و مراحل تحول و تکامل شدن و تاریخ انسانی عمل می‌کند. ویدال دولابلاش در سال 1930 نظریات راتزل را مورد انتقاد قرار داد و مکتب امکان‌گرایی را با تأکید بر اینکه انسان به عنوان یک عامل فعال و مختار می‌تواند محیط را از طریق برقراری سازگاری‌های خود با آن مورد بهره‌برداری قرار دهد، ارائه کرد.

از دیگرانتقاداتی که در عرصة علم جغرافیا انجام شده است می‌توان به انتقادات کورت شیفر21 (از بزرگان مکتب علم فضایی) در زمینة رد استثناگرایی از مکتب کورولوژی هارتشورن22 اشاره کرد، زیرا هارتشون علم جغرافیا را بررسی مکان‌ها و نواحی منحصر به فرد روی زمین می‌دانست و به نوعی به منحصر به فرد بودن تبیین‌های جغرافیایی اعتقاد داشت. شیفر در مقالة خود با عنوان استثناگرایی در جغرافیا تفکرات کورولوژیکی هارتشون را محکوم کرد. او معتقد بود که اگر در جغرافیا تبیین منصحر به فردی صورت بگیرد برخلاف تبیین علمی خواهد بود.

از انتقادات دیگر در این راستا می‌توان به انتقادات مختلفی که از کارل ساور23 (از بزرگان مکتب مورفولوژی چشم‌انداز) شده است اشاره کرد. کارل ساور معتقد بود که جغرافیا علم چشم‌انداز است و وظیفة جغرافی‌دان مطالعة عمیق و درک ماهیت‌گذار از محیط طبیعی به چشم‌انداز فرهنگی است. ساور فرهنگ را یک عامل و حوزة طبیعی را به منزلة میانجی یا بستر و چشم‌انداز فرهنگی را نتیجة این برخورد می‌داند (شکویی، 1381: 178).

این مکتب نیز از لحاظ عدم توفیق در زمینة طبقه‌بندی چشم‌اندازها، غیرممکن بودن گذار از چشم‌انداز طبیعی به چشم‌انداز فرهنگی و تأکید بیش از حد بر فرم و عدم توجه به فرایند مورد انتقاد قرار گرفته است.

درواقع اوج یک مکتب و افول مکتب دیگر همواره در سایة انتقادات وارد شده بر مکتب پیشین و آشکار کردن ایرادات یا نواقص مکتب پیشین از سوی مکتب‌های جدید بوده است. به عبارتی می‌توان گفت نظریة انتقادی رویکرد فرانکفورت حتی قبل از پیدایش این مکتب به‌عنوان یک مکتب رسمی در سال 1923 و مدت‌ها قبل از آن، به نوعی در علم جغرافیا وجود داشته و به کار برده شده است.

با تحلیل و تطابقی که از دوره‌ها و روندهای تاریخی اوج و افول پارادایم‌های جغرافیایی و مکتب فرانکفورت به عمل می‌آید می‌توان به نتایج زیر دست یافت. در زمان تأسیس مؤسسة تحقیقات اجتماعی پارادایم مورفولوژی چشم‌انداز در جغرافیا حاکمیت داشت. بعد از آن در سال 1939 هارتشورن با انتشار کتاب ماهیت جغرافیا به صورت علمی ادبیات جغرافیایی جهان را تحت تأثیر قرار داد. این کتاب جامع‌ترین کتاب در زمینة مبانی فلسفی علم جغرافیا در زمان خویش بود. این کار مقارن با دوره‌ای بود که اعضای مکتب فرانکفورت در دوران تبعید در آمریکای شمالی به سر می‌بردند که در آن دوران دیدگاه‌های متمایز نظریة انتقادی نوهگلی قاطعانه به عنوان اصول راهنمایی فعالیت‌های مؤسسه تثبیت شد. این بدان معناست که در این دوره نیز در آثار مؤسسه به جای تاریخ یا اقتصاد، فلسفه نقش برتر را به خود اختصاص داده و اعضای مؤسسه در این دوران اقدام به تدوین دیدگاه‌های خود به صورت منظم و فلسفی کردند این طور به نظر می‌رسد که گرایش پیروان مکتب فرانکفورت به تألیف آثار فلسفی در تألیف کتاب ماهیت جغرافیا به دست هارتشورن بی‌تأثیر نبوده است.

سال‌های 1960، یعنی دوران اوج رویکرد فرانکفورت، دورانی است که در آن دیدگاه‌های اصلی نظریة انتقادی تدوین شد. این دوران مقارن با انتقادات پارادایم فضایی بر پارادایم کورولوژی هارتشورن است. به نظر می‌رسد، در این دوره انتقاداتی که مکتب فرانکفورت به جامعه‌شناسی، اثبات‌گرایی و... می‌کرد، بر شیفر و همراهانش نیز تأثیر گذاشت و موجب انتشار مقالة «استثناگرایی در جغرافیا» شد که به شدت مکتب علم کورولوژی و چشم‌انداز را محکوم کرد.

جبهه‌گیری مکتب فرانکفورت نسبت به نظام سرمایه‌داری و تأثیر این امر در جغرافیا خود را به صورت شکل‌گیری جغرافیای رادیکال و رویکرد اقتصاد سیاسی نشان داد.

جغرافی‌دانان رادیکال معتقدند که سرمایه‌داری به وجود آورندة نابرابری‌های فضایی، اقتصادی و سیاسی است. از این رو در جغرافیای رادیکال همة مسائل مربوط به شرایط اقتصادی و محیط زندگی در ارتباط با این توسعة نابرابر تبیین می‌شود عقاید زیربنایی جغرافی‌دانان رادیکال شامل موارد زیر است:
1. حذف نابرابری میان ملت‌ها؛ 2. توسعة همانند و برابر در داخل ملت‌ها؛ 3. کمال‌پذیری صادقانه و واقعی انسان‌ها (شکوئی، 1386: 185).

بدین ترتیب جغرافی‌دانان رادیکال در مسیر گشودن راهی بودند که در آن مردم با ایجاد شکل نو از زندگی بتوانند جغرافیا و تاریخ خود را بسازند. از این روز بیشتر از جغرافیای مردمی نام می‌برد.

دیدگاه اقتصاد سیاسی در جغرافیا نیز همانند دیدگاه جغرافیای رادیکال، نظام سرمایه‌داری را علت نابرابری‌های مختلف در جامعه می‌داند و در تحلیل‌های خود بر عامل اقتصادی به عنوان عامل بنیادی تأکید می‌کند.

در قرن بیستم محیط طبیعی به محیط انسان‌مدار تبدیل می‌شود و دیگر نمی‌توان از محیط بدون سلطة انسان سخن گفت. اغلب جغرافی‌دانان با درک مسئولیت‌پذیری در زمینة جغرافیای انتقادی به تلاش گسترده‌ای دست زده‌اند تا تحلیل‌های جغرافیایی را نه براساس جغرافیای تکنوکراتیک، بلکه بر مبنای نظریة انتقادی تبیین کنند.

جغرافی‌دانان این مکتب در مفهوم روابط انسان و طبیعت عنوان متداول (مبارزه با طبیعت) را رها می‌کنند و به جای آن همراهی با طبیعت را برمی‌گزینند.

جغرافیای انتقادی با تأثیرپذیری از نظریة انتقادی، تخریب محیط طبیعی و زندگی پر درد و رنج انسانی را حاصل سرمایه‌داری مدرن، گردش‌مداری سرمایه و اهرم‌های چندگانة قدرت می‌داند. از دیدگاه جغرافیای انتقادی، استثمار طبیعت زمینة استثمار انسان را فراهم کرده است (شکوئی، 1386: 257).

انتقاد اصلی که از سوی پیروان مکتب فرانکفورت در زمینة محیطی وارد شده این است که آنان معتقدند استفاده از طبیعت تاکنون بهره‌کشی ابزاری بوده است و بشر از طریق خودابزاری و فناوری، تنها روی سلطه بر طبیعت و بهره‌برداری کامل آن فعال بوده و محیط طبیعی را یک واقعیت لاشعور فرض کرده است، در حالی که لازم بود با محیط طبیعی ارتباطی منطقی برقرار کند تا حفاظت زیست جهان24 را تضمین کرده باشد.

پیروان مکتب فرانکفورت به این امر که به دورة پیش‌مدرن برگردیم یا از طبیعت بهره نگیریم معتقد نیستند، بلکه آن‌ها معتقدند باید پیشرفت‌های تمدن و فرهنگ تکنولوژیک را در جهت آزادی انسان و رهایی طبیعت از تخریب به کار گیریم تا انسان و طبیعت را از تجاوز ویرانگری علم و فناوری نجات دهیم. آنان در این راه به کاهش استانداردهای مصرف که حاصل فراتوسعه است بیشتر می‌اندیشند که هم عقلانیت اکولوژیک بدین امر گواهی می‌دهد و هم هدایتگر رهایی انسان مصرف‌زدة امروزی است. هابرماس از آن به عنوان پروژة ناتمام مدرنیته نام می‌برد.

تأثیر مکتب فرانکفورت بر آموزش جغرافیا

با توجه به انتقاداتی که مکتب فرانکفورت به اثبات‌گرایی دارد، منتقدان دیدگاه فضایی و کمّی‌گرایی در جغرافیا به رویکرد رفتارگرایی و کیفی‌گرایی روی آورده‌اند.

بدین‌ترتیب یکی از تأثیرات رویکرد فرانکفورت در آموزش جغرافیا روی آوردن جغرافی‌دانان به رویکرد رفتارگرایی و روش‌های کیفی است.

در جغرافیای رفتاری افراد به عنوان انسان‌های آگاه با دریافت آگاهی از محیط اطراف خود و برخورد با آن در فضای جغرافیایی به ایفای نقش می‌پردازند. در این مکتب افراد اطلاعات به دست آمده از محیط فیزیکی (طبیعی و انسان‌ساخت) و محیط اجتماعی را جذب و همسان می‌سازند و از این راه، تصویر و بازنمایی‌های روان‌شناختی منحصربه‌فرد خودشان را از واقعیت‌ها ترسیم می‌کنند (شکویی، 1386: 112). البته عواملی چون پایگاه‌های اجتماعی - اقتصادی، میزان تحصیلات و تخصص‌یابی، سن، جنس، شغل، محیط فیزیکی، اجتماعی، ادیان، مذاهب، پایگاه‌های فرهنگی و... روی تصویر ذهنی افراد و جغرافیای رفتاری آن‌ها تأثیر می‌گذارد. بنابراین در جغرافیای رفتار کیفیت شناخت افراد بسیار پراهمیت است (پوراحمد، 1388: 167).

مکتب فرانکفورت در آموزش جغرافیا بر پژوهش‌های کیفی تأکید می‌کند و پژوهش‌های کیفی نیز مستلزم مطالعة دقیق پدیده‌هاست.

پژوهشگران کیفیت‌گرا به جای تلاش برای ارائة فهرست نمونه‌هایی از پدیده‌ها، همانند آنچه پژوهشگران کمیت‌گرا انجام می‌دهند، سعی می‌کنند به درک درستی از اوضاع و احوال فرایندها دست یابند. آن‌ها سعی می‌کنند واقعیت را برای کسانی که درگیر مسائل‌اند، تفهیم کنند. برای این پژوهشگران، شناخت دیدگاه‌ها و برداشت محققان اهمیت ویژه‌ای دارد (استربرگ، 11384: 17).

روش‌های کیفی دربردارنده مفاهیم‌اند. مکتب فرانکفورت نیز در آموزش جغرافیا بر تکرار و تمرین این مفاهیم تأکید دارد. این مکتب معتقد است که تحلیل‌های جغرافیایی نیز باید از نوع کیفی باشند، زیرا تحلیل‌های جغرافیایی از نوع تحلیل موشکافانه‌اند. البته نباید این نکته را فراموش کرد که برخلاف اعتقاد بسیاری از اندیشمندان این حوزه، تحلیل‌های جغرافیایی کیفی بسیار مشکل‌تر از تحلیل‌های جغرافیایی کمی است.

مسئلة دیگر در مورد تأثیر مکتب فرانکفورت بر آموزش جغرافیا، این است که این رویکرد بر استفاده از روش‌های سنتی در آموزش جغرافیا انتقاد می‌کند و به کار بردن فناوری‌های جدید را با توجه به شرایط زمانی و مکانی هدف خود قرار می‌دهد. امروزه در کشورهای اروپایی و آمریکایی به کارگیری روش‌های جدید در آموزش جغرافیا جایگزین روش‌های سنتی شده است. اما در کشورهای جهان سوم، از جمله ایران، هنوز نیز به کارگیری روش‌های سنتی در خصوص آموزش جغرافیا متداول است، به طوری که در زمینة برنامه‌ریزی درسی جغرافیا در تمامی سطوح آموزشی در به کارگیری تکنیک‌ها و روش‌های مدرن آموزش پیشرفتی صورت نگرفته است.

 

نتیجه‌گیری

نظریة انتقادی محصول گروهی از نومارکسیست‌های آلمانی است که از حالت نظریة مارکسیستی به ویژه از گرایش آن به جبرگرایی مارکسیستی دل خوشی نداشتند. این مکتب در 23 فوریه 1923 در فرانکفورت آلمان پایه‌گذاری شد و بیشتر اعضای آن را یهودیان ناراضی از شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه تشکیل می‌دادند، هرچند می‌توان گفت که بسیاری از اعضای آن حتی پیش از این زمان نیز فعال بودند. بیشتر کارهای مکتب به صورت انتقاد بوده، اما هدف غایی آن افشای دقیق‌تر ماهیت جامعه است. انتقادات عمدة این مکتب به نظریة مارکسیستی، پوزیتیویسم، جامعه‌‌شناسی، جامعة نوین و فرهنگ بوده است و از خدمات عمدة آن می‌توان به ذهن‌گرایی و دیالکتیک اشاره کرد. هرچند که این نظریه به خاطر داشتن موضع ضدتاریخی، نادیده انگاشتن اقتصاد، ناتوانی در عمل و دوری از مارکسیسم مورد انتقاد قرار گرفته است، اما امروزه نظریة انتقادی به فراسوی محدودة مکتب فرانکفورت گسترش یافته است.

به نظر می‌رسد که وجه تشابه این رویکرد با جغرافیا در پرداختن هر دوی آن‌ها به محورها و موضوعات میان‌رشته‌ای بودن است. جبهه‌گیری مکتب فرانکفورت در برابر سرمایه‌داری و شکل تأثیر آن در جغرافیا به صورت به وجود آمدن مکتب جغرافیای رادیکال و رویکرد اقتصاد سیاسی نمود یافته است. جغرافیای انتقادی یا تأثیرپذیری از نظریة انتقادی و تخریب محیط طبیعی، زندگی پردرد و رنج انسانی را حاصل سرمایه‌داری مدرن و گردش‌مداری سرمایه و اهرم‌های چندگانة قدرت می‌داند که با سلطة فناوری راه تاراج بی‌امان طبیعت و منابع طبیعی را در پیش گرفته است. از دیدگاه جغرافیای انتقادی، استثمار طبیعت زمینة استثمار انسان را فراهم کرده است.

جغرافی‌دانان رویکرد فرانکفورت در مفهوم روابط انسان و طبیعت عنوان متداول مبارزه با طبیعت را رها می کنند و به جای آن مفهوم همراهی با طبیعت را برمی‌گزینند، بدین‌سان که انسان نمی تواند و نباید ارباب طبیعت شود، زیرا در دو قرن گذشته فلسفة ارباب طبیعت سبب شده است که انسان با خون‌آلوده‌ترین شکل، راه استثمار انسان‌های دیگر را انتخاب کند.

به طور کلی می‌توان نتیجه گرفت که نقد و نظریة انتقادی در طول تمام دوران‌ها تأثیرگذار بوده است. پیشرفت‌های علمی در غرب و به تبع آن توسعة اجتماعی و اقتصادی کشورهای غربی مدیون ذهنیت انتقادی است. در صورت کم‌ بها دادن به ذهنیت انتقادی، ظلمت فراگیر، ابتدا محیط‌های علمی و سپس همة عوامل اجتماعی و اقتصادی جامعه را تحت تأثیر و در رکود مرگبار قرار می‌دهد، بدان‌سان که در کشورهای در حال توسعه هم‌اکنون این روند قابل مشاهده است. این مکتب در زمینة آموزش جغرافیا بر جغرافیای رفتاری و استفاده از روش‌های کیفی تأکید می‌کند و به کارگیری فناوری و روش‌های جدید در آموزش جغرافیا را در کلیة سطوح آموزشی ضروری می‌داند.

 

پی‌نوشت

1. Karl, Marx

2. Vernunft

3. Max, Horkheimer

4. Theodore. W. Adorno

5. Walter, Benjamin

6. Herbert, Marcuse

7. Jurgen, Habermas

8. Felix, Weil

9. Ralf, Dahrendorf

10. Gerhard, Brandt

11. Clause, offe

12. Alfred, Schmidt

13. Albercht, Wellmer

14. Raymond, gass

15. congnittive

16. knowledge

17. epistemological

18. Axel, Honneth

19. Paul Vidal, De La Blache

20. Fredrick, Ratzell

21. Fred, K. Schaefer

22. Richard, Hartshorn

23. Carl O. Sauer

24. life word

 

منابع

1. ابوالحسن تنهایی، حسین (1383)؛ درآمدی بر مکاتب و نظریه‌های جامعه‌شناسی؛ مشهد: نشر مرندیز.

2. آدورنو، تئودور و هورکهایمر، ماکس (1384). دیالکتیک روشنگری قطعات فلسفه؛ ترجمة مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران: گام نو.

3. پوراحمد، احمد (1388)؛ قلمرو فلسفة جغرافیا، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.

4. اندرسون، جوئل (1383)؛ «نسل سوم مکتب فرانکفورت چگونه می‌اندیشد»؛ مترجم: مجتبی کرباسچی و قاسم زائری، مجلة راهبرد، شمارة 33.

5. باتمور، تام (1380)؛ مکتب فرانکفورت؛ ترجمة حسسینعلی نوذری، تهران: نشر نی.

6. باتمور، تام (1372)؛ دبستان فرانکفورت؛ ترجمة محمد حریری اکبری، تبریز: انتشارات دانشگاه تبریز.

7. جلایی‌پور، حمیدرضا و محمدی، جمال (1387)؛ نظریه‌های متأخر جامعه‌شناسی، تهران: نشر نی.

8. ریتزر، جورج (1379)؛ نظریه‌های جامعه‌شناسی در دوران معاصر، ترجمة محسن ثلاثی، تهران: انتشارات علمی.

9. زیاری، کرامت‌الله (1383)، مکتب‌ها، نظریه‌ها و مدل‌های برنامه و برنامه‌ریزی منطقه‌ای؛ یزد: انتشارات دانشگاه یزد.

10. شکوئی، حسین (1381)، اندیشه‌های نو در فلسفة جغرافیا، تهران: انتشارات گیتاشناسی.

11. شکوئی، حسین (1386)، فلسفه‌های محیطی و مکتب‌های جغرافیایی؛ تهران: نشر گیتاشناسی.

12. فکوهی، ناصر (1381)؛ تاریخ اندیشه و نظریه‌های انسانی شفاهی؛ تهران: نشر نی.

13. کانرتون، پل (1385)؛ جامعه‌شناسی انتقادی؛ ترجمة حسین چاوشیان، تهران: نشر اختران.

14. کریب، این (1387)؛ نظریه‌های مدرن در جامعه‌شناسی از پارنز تا هابرماس؛ ترجمة محبوبه مهاجر، تهران: انتشارات سروش.

15. استربرگ، کریستین جی (1384)؛ روش‌های تحقیق کیفی در علوم اجتماعی؛ ترجمة احمد پوراحمد و علی شماعی، یزد: انتشارات دانشگاه یزد.

16. کوسة ایوواستفن آبه (1385)؛ واژگان مکتب فرانکفورت، ترجمة افشین جهاندیده، تهران: نشر نی.

17. گیدنر، آنتونی (1378)؛ سیاست، جامعه‌شناسی و نظریة اجتماعی؛ ترجمة منوچهر صبوری، تهران: نشر نی.

18. نجف‌زاده، رضا (1381)، مارکسیسم غربی و مکتب فرانکفورت؛ تهران: نشر نی.

19. نوذری، حسینعلی (1384)؛ نظریه‌های انتقادی مکتب فرانکفورت در علوم اجتماعی و انسانی؛ تهران: انتشارات آگاه.

20. وایت، استیون (1380)؛ نوشته‌های اخیر یورگن هابرماس خرد - عدالت - نوگرایی، ترجمة محمد حریری اکبری، تهران: نشر قطره.

21. هورکهایمر، ماکس (1386)؛ سپیده‌دمان فلسفة تاریخ بورژوایی؛ ترجمة محمدجعفر پوینده، تهران: نشر نی.

22. نوذری، حسینعلی (1386)؛ بازخوانی هابرماس (درآمدی بر آرا و اندیشه‌ها و نظریه‌های یورگن هابرماس)؛ تهران: نشر چشمه.

 

 

پژوهشگر/ان: