آنچه نیاز است آموزگاران درباره علم یادگیری بدانند – و آنچه نیاز نیست


تمرکز بر مغز به جای ذهن، گاهی نه تنها بیهوده بلکه سخت زیان بار می شود؛ این کار می تواند آموزگاران را از جست و جوی روش های کارآمد برای پرداختن به دشواری های یادگیری بازدارد؛ دشواری هایی که با روانشناسی متوقف می شوند و نه عصب شناسی. مثال مناسب این بحث، افراد مبتلا به اختلال خوانش پریشی [دیسلکسیا dyslexia ] است که پذیرفته شده عصب شناسی به آن جنبه از خواندن، معروف به کدگشایی- یعنی پیوند دادن صداها با واژه ها- نور می تاباند. شواهدی وجود دارد که مغزهای افراد خوانش پریش، در فعال سازی و ساختار، هنگام سنجش با خوانندگان معمولی، تفاوت دارند.؛

آنچه نیاز است آموزگاران درباره علم یادگیری بدانند- و آنچه نیاز نیست

ناتالی وکسلر*، ۱۹ فوریه ۲۰۱۹

برگردان : مهدی بهلولی

به تازگی فشاری برای آشنا کردن آموزگاران با “علم یادگیری” [the science of learning]دیده می شود. اما در عمل تنها برخی جنبه های این علم به کمک آموزگاران در انجام شغل شان می آید. جنبه های دیگر، فقط وقت شان را تلف می کند.

شما چه بسا چنین بیندیشید که پیش از این که آموزگارانِ داوطلب، پا به پیشه شان بگذارند آنچه علوم درباره چگونگی یادگیری بچه ها کشف کرده اند را آموزش می بینند. اما راستش این است که بسیاری از آموزگاران از آن پژوهش ها آگاهی ندارند و – به دلایلی پیچیده و در پیوند- برخی در عمل، مخالف سفارش ها و پیشنهادهای علمی می باشند.

کوشش های تازه برای پیوند دادن آموزشگران با این یافته ها[ی علمی]، از جمله پاره ای کوشش ها به کمک پیشکسوتان مدرسه های آموزش و پرورش و به کمک خود آموزگاران، در حال به ثمر نشستن می باشند. و برخی بنیادها- به ویژه آنهایی که زیر نظر مارک زاکربرگ و بیل گیتس هدایت می شوند- منابع چشمگیری صرف آوردن علم یادگیری به کلاس های درس می کنند.

اما علم یادگیری بر دو دسته بنیادی است : علم عصب شناسی[نوروساینس] شناختی [cognitive neuroscience] و روانشناسی شناختی [cognitive psychology]. پاره ای کوشش ها- به ویژه نوآوری های زاکربرگ- به جای روانشناسی، بر علم عصب شناسی تمرکز دارند در حالی که کوشش های دیگر، آمیزه ای از هر دو هستند. این هم خودش مشکلی است چرا که عصب شناسی- با وجود ارزش بیشترش- به روشنی برای آموزگاران کمتر مفید است.

تفاوت در چیست؟ عصب شناسی بر ساختار مغز و بخش هایی [از مغز] تمرکز دارد که وقتی مردم درگیر کارهای گوناگون هستند فعال می شوند. اما روانشناسی بر ذهن و رفتار تمرکز دارد. تمایز این دو چه بسا آکادمیک بنماید اما اینگونه نیست. عصب شناسی تا اندازه ای گیراست چرا که داده های آن بی چون و چرا می نمایند : فقط نگاه کنید به این که چگونه بخش های متفاوت مغز “روشن می شوند!”. اما چیزهای زیادی هست که اسکن های مغز نمی توانند به ما بگویند- همچون این که آیا یک دانش آموز به راستی چیزی را یاد می گیرد یا نه، یا چه باید کرد اگر یاد نمی گیرد. دگرگونی ها در مغز چه بسا بر رفتار، اثر بگذارد یا نگذارد.
از سوی دیگر اما روانشناسی شناختی، شماری از بینش ها در آنچه یاددهی و یادگیری را کارآمد می سازند به دست داده است. برای نمونه، درستی این سخن به خوبی به کرسی نشسته است که دانش آموزان، بهره و کمک بزرگ تری می گیرند از آزمونک ها [آزمون های کوتاه کلاسی، quiz ] ی طراحی شده خودشان درباره چیزی که خوانده اند- یا از آزمونک های گرفته شده توسط آموزگار- نسبت به دوباره خوانی و با ماژیک خط کشیدن زیر متن ها. روانشناسان همچنین نشان داده اند که درک یک مطلب خواندنی، خیلی بیشتر نیاز به واژگان[دایره لغت، vocabulary ] و دانش پس زمینه ای خواننده درباره آن موضوع خاص دارد تا نیاز به مهارت های عمومی درک یک مطلب خواندنی. اما از آنجا که این یافته ها به گستردگی شناخته شده نیست احتمال بیشتری وجود دارد دانش آموزان دوباره خوانی کنند و با ماژیک زیر متن ها خط بکشند نسبت به این که خود- آزمونک گیری [self-quiz] کنند، و احتمال خیلی بیشتری هست که آموزگاران دبستان، بر مهارت های واهی درک مطلب تمرکز کنند تا بر پی ریزی دانش دانش آموزان.

هنگامی که علم عصب شناسی، به عنوان پشتیبان یک رویکرد آموزش شناسانه [پداگوژیک] خاص درنظر گرفته می شود اغلب تنها تاییدکننده چیزهایی می گردد که ما از پیش از روانشناسی شناختی می دانیم. برای نمونه، پژوهش های روانشناسانه نشان داده اند که فاصله انداختن در یادگیری در طول یک دوره، کارآیی بیشتری دارد تا با شتاب برای آزمون آماده شدن. تصویربرداری مغزی می گوید دلیل آن “تمرین نگهداری افزایش یافته” [enhanced maintenance rehearsal] یا به زبان انگلیسی ساده، صرف زمان بیشتر بر اندیشیدن درباره موضوع- است. دانستن این نکته برای آموزگاران، بسا که خوب و قشنگ باشد اما در روش تدریس آنها چه تفاوتی پدید خواهد آورد؟

دنیل ویلینگهام، روانشناس شناختی، گفته است که آشنا کردن آموزگاران با عصب شناسی، “هدر دادن بزرگ” وقت شان است. دیلان ویلیام، کارشناس آزمون گیری می گوید که او از “یک یافته بی همتای عصب شناسی که به آموزگاران کمک کند” بی اطلاع است، و تردید دارد که هرگز چنین یافته ای وجود داشته باشد. دست کم برخی عصب شناسان می پذیرند که روانشناسی شناختی، هنگامی که به راهنمایی آموزگاران گام می گذارد کاری همچون “سنگین برداری” [heavy lifitig] اندیشگی انجام می دهد.

تمرکز بر مغز به جای ذهن، گاهی نه تنها بیهوده بلکه سخت زیان بار می شود؛ این کار می تواند آموزگاران را از جست و جوی روش های کارآمد برای پرداختن به دشواری های یادگیری بازدارد؛ دشواری هایی که با روانشناسی متوقف می شوند و نه عصب شناسی. مثال مناسب این بحث، افراد مبتلا به اختلال خوانش پریشی [دیسلکسیا dyslexia ] است که پذیرفته شده عصب شناسی به آن جنبه از خواندن، معروف به کدگشایی- یعنی پیوند دادن صداها با واژه ها- نور می تاباند. شواهدی وجود دارد که مغزهای افراد خوانش پریش، در فعال سازی و ساختار، هنگام سنجش با خوانندگان معمولی، تفاوت دارند.

گذشته از این پرسش که آیا این نوع از شواهد برای پرداختن به دشواری های کدگشایی ضروری است یا نه، جهت گیری اجتماع به سوی عصب شناسی مساله آفرین بوده است هنگامی که پا می گذارد به دیگر پاره مهم خواندن : درک مطلب. تا آنجا که آموزگاران دانش آموزان خوانش پریش، بر درک مطلب تمرکز کرده اند(که چندان هم زیاد نیست) آنها مشکلات را در چارچوب کمبودهای عصب زیست شناختی [neurobiological] در “عملکرد اجرایی” [executive function]، درک زبان شفاهی، یا حافظه ی کار نگریسته اند. یا همچون بیشتر آموزگاران، کمبودی از مهارت های کذایی درک مطلب، همچون توانایی استنتاج کردن یا مجسم کردن تصویرها، دیده اند. آنچه که آنها بر آن تمرکز نکرده اند- دست کم تا همین اواخر- در اختیار دانش آموزان گذاشتن چیزی است که روانشناسی به عنوان مهم ترین سازه درک مطلب، به آن پی برده است : دانش.

هیچکدام از این سخنان به معنای این نیست که علم عصب شناسی، بی ارزش است. بی گمان، دانشمندان باید به گسترش دانش ما درباره مغز، ادامه دهند. یافته هایشان ممکن است به متخصصان در تعیین علت های ریشه ای دشواری های یادگیری و جنبه های دیگر رفتار انسانی کمک کنند. پرسش این است که آیا آموزگاران نیاز دارند زمان محدودشان را بر یادگیری علم عصب شناسی بگذارند یا نه.

یک استدلال این است که اگر آموزگاران چیزهای بیشتری درباره عصب شناسی بدانند در برابر “افسانه های عصب شناسانه” [neuromyths] – باورهای سرسخت و گسترده شده که هیچ بنیان مستندی ندارند- کمتر تاثیرپذیر خواهند بود؛ افسانه هایی همچون این ایده که دانش آموزان متفاوت، سبک های یادگیری متفاوت دارند. اما چرا نه به سادگی به آموزگاران بگوییم این افسانه ها، دروغ هستند؟ یا حتی بهتر، چرا از همان نخست، این افسانه ها را نپراکنیم؟ همانگونه که دنیل ویلینگهام اظهار کرده است “آموزگاران… برای محافظت از شارلاتان ها، نبایستی نیاز به عصب شناسی داشته باشند”.

استدلال دیگر این است که عصب شناسی می تواند اختلال های یادگیری را پیش از پدیدار شدن در رفتار، شناسایی کند. حتی اگر این ادعا درست باشد- که درستی آن نامعلوم است- آموزگاران خودشان قادر نیستند که مغز دانش آموزان شان را اسکن کنند تا مغزهایی که در خطر هستند را پیش بینی کنند.

نیرومندترین استدلال برای آشنا کردن آموزگاران با عصب شناسی این است که می تواند به آنها در برقراری رابطه با دانش آموزان رنج برنده از “استرس سمّی”[toxic stress] – ترومای کهنه، اغلب همبسته با فقر که می تواند بر مغزهای دانش آموزان اثر بگذارد آنگونه که مزاحم توانایی شان در یادگیری شود- کمک کند. هنگامی که چنین دانش آموزانی در کلاس بدقلقی می کنند یا مشکل تمرکز دارند آموزگاران باید بدانند که بهترین راه برای خنثی کردن پیامدهای استرس سمّی، فراهم ساختن جو و فضای گرم و یاری بخش است. در عین حال، آن دانش [عصب شناسی] چه بسا کار به دردبخور زیادی از دستش برنیاید اگر رویکرد آموزشی [پداگوژیک] آموزگار، فاقد اطلاعات کافی درباره روانشناسی شناختی باشد. اگر آموزگاران از شیوه هایی بهره بگیرند که کارآمد نیستند احتمال زیاد دارد که دانش آموزان سرخورده شوند و احساس شکست کنند- همانگونه که برای خود آموزگاران چنین است.

آموزگاران، پیشه سختی دارند و ما به اندازه کافی با دوره های آموزشی و نشست های “رشد حرفه ای” که اطلاعات مفید کمی در اختیار آنها می گذارند وقت شان را هدر می دهیم. بگذارید با ملزم کردن آنها به یادگیری درباره الگوهای فعال سازی در پوسته پیشانی، نقطه اتصال آهیانه- گیجگاه دو طرفه، و ساختارهای میانی خلفی، به مشکل نیفزاییم. آنها نیاز به آگاهی های عملی درباره آن چیزی دارند که در عمل کمک به یادگیری دانش آموزان می کند.

* ناتالی وکسلر، روزنامه نگار آموزشی تارنمای فوربس و نویسنده کتاب “شکاف دانشی : علت پنهانی نظام آموزشی از هم پاشیده آمریکا- و روش سامان بخشیدن به آن” می باشد.

https://www.forbes.com/sites/nataliewexler/2019/02/19/what-teac

ارسال نظر

Image CAPTCHA